به نام او که یادش ترنم عارفانه زندگیست
کلیک بر روی تبلیغات یادتون نره

 به نام او که یادش ترنم عارفانه زندگیست

 

ما ، در زمانی زندگی می کنیم که آدم ها ، خیلی از خودشان فاصله گرفتند و بسیار از خود واقعی شان دور هستند. حالا می فهمم چرا معلم ها در دوره دبستان ، به خط فاصله می گفتند خط تیره ، آنها میدانستند فاصله ها چه بر سر آدم ها ، خواهد آورد.

فاصله از خود تنها چیزی که بین آدم ها و خود واقعی شان رد و بدل می شود سکوت است ، کاش میشد مانند باد در حال وزیدن ، این سکوت را ربود و با خود برد.

چقدر زیبا گفت دکتر شریعتی که سکوت سرشار از ناگفته هاست.

دلم می خواهد این سکوت را بشکنم و آدم ها را با خودشان آشتی دهم ، کاش سارق ماهری بودم و این تنهایی را از آدم ها ، می دزدیدم.

این را برای همه مردم می نویسم ، دلم می خواهد هرکس که این مطلب را می خواند نگاهش پر از شوق و لبانش شکوفا باشد. دیگر بیشتر از این نمی توانم ناراحتی ها ، ناملایمات و غصه های مردم را تحمل کنم.

دلم برای خنده آدم ها تنگ شده است.

می ترسم روزی برسد که صدای خنده فراموشم شود.

دلم می خواهد ایمان راسخ به زندگی با لبخند را همچون نهالی در دل همه بکارم و تا روز به ثمر رسیدن این نهال ، تماشاگر رشد روز افزون آن باشم.

دلم می خواهد در خانه ی همه مردم را بزنم و امید را مثل نذری بین همه ی خانه های دنیا پخش کنم.

دلم می خواهد هزاران کارت دعوت بنویسم و صبر را به همه جای دنیا دعوت کنم.

دلم می خواهد تمام بیماری های دنیا را یک جا جمع کنم و آنها را به آتش بکشم و دیگر هیچوقت اسم شیمی درمانی و یا این جور چیز ها را نشنوم.

دلم می خواهد هیچکس یواشکی ، زیر پتو گریه نکند و اشک نریزد.

دلم می خواهد جدایی هیچ دستی را از دست دیگر نبینم.

دلم می خواهد واژه هایی مثل تحقیر و تمسخر ریشه کن شود.

دلم می خواهد آدم ها زندگی کنند ، نه اینکه روز ها را پشت سر هم سپری کنند و اسمش را زندگی بگذارند.

دلم نمی خواهد واژه تولد با بزرگ شدن آدم ها ، معنای حقیقی خودش را از دست بدهد.

دلم می خواهد زندگی هر کسی ، یک رسالت عظیم برای آن شخص باشد.

دلم نمی خواهد وقتی آدم ها به هم می رسند به دو فرد سراسر غرور و تکبر تبدیل شوند و آن وقت با مقداری کله شقی و حفظ ظاهر ، از کنار هم عبور کنند.

کاش دل من می فهمید این غرور ، چرا تا این حد در آدم ها ریشه دوانده که شاید اگر یک ذره هم بخواهند با هم رو راست باشند ، نمی شود.

کاش دل من می فهمید که چرا آدم ها عادت نکردند دردهایی که مثل خوره در جانشان افتاده را به هم بگویند تا هم سوءتفاهم ها برطرف شود و هم به فکر ساختن یک ضماد برای آن باشند.

دلم می خواهد بداند چرا آدم ها میان اتفاقات زندگی شان گم شدند ، رو راستی را از یاد بردند و فقط از زندگی ، وقت ها را می گذرانند.

دل من ، نمی داند چه چیزی باعث پیدایش این شرایط در زندگی آدم ها شده است.

دل من می خواهد دستان آدم ها به یکدیگر گره بخورد و آن وقت از این گره ها پلی درست شود و فاصله بین آدم ها از بین برود.

دلم می خواهد بداند چرا آدم ها بین عرش و فرش معلق مانده اند .

این ها ، همه ، حرف هایی است که هر شب از دلم میشنوم .

فقط می خواهم یک چیز به دلم یگویم :

 

همه این اتفاقات ((به خاطر این است که دستان کسی رو به آسمان نیست ، نگاه کسی به سجاده نیست و قلب کسی به گرمای امید نیست))

کاش دلم می فهمید که فقط یک جفت پای همراه و یک کوله پر از توکل و صبر ، پاسخ همه سوالاتش است.


 

باران باش و ببار و مپرس کاسه های خالی از آن کیست...

 

بهار 1391

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • تاریخ :یک شنبه 11 / 1 / 1391برچسب:خدا,توکل,
  • نویسنده : ♥نشـان سـیــــღز♥♥♥