نشـــــان ســــیـــــــــــــــــــღـز♥ساقه شکستن، قانون طوفـــان است تو نسیـــم باش و ... نوازش کن ... |
زمین دلتنگ و مهدى بیقراراست فلک شیدا، پریشان روزگار است دلا، آدیـــــــنه شد، دلبر نیـــــامد غـــروب انتـــظارم سرنــــــــیامد
همه دلــــــها پر از آه و غم و درد همه آلالهها پـــــــــــژمرده و زرد
نفسها خـــسته و در دل خموشـند فغانها بى صدا و پرخروشــــــــند
نه رنگى از عدالت، نى از صداقت در و دیوار دارد نقش ظــــــلمت شده پرپر گـــــــــل مهر و محـبّت همــه دلـــــــها شده سرشار نفرت شده شام یتیمان، نالــــــه و اشــک برد هرکــس به کاخ دیگرى رشک شده پژمـــــــرده غنچه در چمنزار بگشت آواره گل در کوى گـــــلزار
نشسته دیو بر دلـــــــــــهاى خفته همه جا بذر نومــــــــــــیدى شکفته زده زنـــــــــــگارها آئین و مذهب دمى، رویى زسرور نیست یا رب به اشک چشم و مهر و ماه، سوگند به آه و ناله دلــــــــــــــهاى دربند
اگر نرگس زهجرت زار زار است شقایق تا قیامت دغـــــــــدار است در دنیای دوستی همه روابط عاشقانه و بی عیب و ایراد است اما در زندگی مشترک این عشق ها کم رنگ شده و عیب ها خود را نمایان میسازند. بسیاری از جوانان تصور میکنند که زندگی مشترک و شرایط به وجود آمده در زمان ازدواج مانند شرایطی است که در زمان دوستی یا نامزدی بین دو طرف حاکم بوده است و مقایسه بین این دو شرایط برای تعدادی از زوج ها باعث شده تا بدبینی خاصی نسبت به زندگی مشترک داشته باشند. در حالی که دنیای دوستی و نامزدی دنیای بسیار متقاوتی از زندگی مشترک میباشد. دنیای دوستی دنیای رویاها و ایده آل هاست در حالی که زندگی مشترک دنیایی کاملا حقیقی و ملموس است. دنیایی که در آن خوبی ها و بدی ها در کنار یکدیگر است و تنها میتوان با تلاش و کوشش و صبوری دنیای ایده آلی ساخت. دنیای دوستی سراسر شیرینی، امید و شرایط مطلوب است. اینجا مرد مورد علاقه ات کاملا در اختیار توست. برای با تو بودن به اندازه کافی فرصت دارد تنها به تو میاندیشد و به همه خواسته هایت تن در میدهد. زن مورد علاقه ات به همان گونه است که تو میخواهی، تنها به فکر توست و برای رضایت و خوشنودیت تلاش میکند.
در زمان دوستی از گذشته خود به راحتی صحبت میکردی، از همه خواسته هایت بی پرده سخن به میان میآوردی و احساس میکردی که گذشته و حالت از خودت میباشد. و آزاد هستی تا در انتخاب خود تجدید نظر کنی. همه چیز را عاشقانه مینگریستی و از کمی ها و کاستی ها به راحتی میگذشتی چون باور داشتی که باید این زندگی رویایی را شیرین نگاه داشت و برای شیرین بودن آن باید از عیب ها گذشت. اما همین که وارد زندگی مشترک میشوی شرایط کاملا تغییر میکند. اینجا دیگر صحبت از تحمل کردن است. اینجا صحبت از یک عمر زندگی است. اینجا خوبی و بدی، شیرینی و تلخی و زشتی ها و قشنگی ها در کنار همدیگر است. در دنیای دوستی محبوب تو خود را به شکلی ایده ال به تو ارایه میکرد اما در زندگی مشترک تو باید از او یاری ایده آل بسازی.
دنیای دوستی دنیای نیاز های عاطفی، و نیازهای غریضی است. در این دنیا برای رسیدن به خواسته هایت باید محبوب و مطلوب دوستدار خود باشی. اینجا رفع نیاز هایت در ردیف اول اولویت های زندگیت میباشد بنابراین خود را برای برآورده شدن نیاز های عاطفی یا دیگر نیاز های غریضی خود آماده میکنی. اما در زندگی مشترک با برآورده شدن این نیازها، مسائل دیگری در اولویت زندگی قرار میگیرند. و مردان براساس ساختار مغزی و نوع وظیفه ای که در طول تاریخ آفرینش بر عهده آنها گذاشته شده کار و موفقیت های اجتماعی خود را در راس همه امور قرار میدهند. اما زنان ایده آل ترین شرایط زندگی برای آنها زمانی بود که مرد مورد علاقه شان تنها به آنها فکر میکرد و هیچ چیز جز زن محبوب شان در اولویت کار آنان نبود.
اما با ادامه زندگی و هویدا شدن نیاز های اساسی دیگر مرد، زنان از رابطه معشوقانه خود سر خورده شده و تصور میکنند که: محبت و عشق مرد مورد علاقه آنها کم رنگ شده است. بنا براین نسبت به همه روابط مشترک حساس شده که این حساسیت تصور سلطه طلبی و زیاده خواهی زنان را در افکار مردان پرورش میدهد و این مسئله خود باعث میشود تا در برابر نیاز عاطفی و احساسی زنان واکنش های منفی از خود بروز دهند. اینجا یک رابطه ساده وعاطفی تبدیل به رابطه ای پیچیده و پر از شک و ظن میشود که حل آنها تنها به دست روانکاوان متبحر انجام میپذیرد.
بزرگترین اشتباه زنان در این مرحله از زندگی این است که به حساسیت های خود دامن بزنند. یا بین خود و محبوبشان فاصله ایجاد کنند. یا تصور کنند که اگر با مردی دیگر ازدواج میکردند عشق آنها همیشه پر رنگ و ثابت بود. در حالی که همه مردان برای آشنا شدن به روحیات زنان و تطبیق دادن روحیات خود با زنان مورد علاقه شان نیاز به کسب مهارت عشق ورزی دارند که این وظیفه اصلی هر زنی است که مرد مورد علاقه خود را در مهارت بیان احساسات درونی و عشق ورزی متبحر کند.
او باید خود را به مرد مورد علاقه خود نزدیک تر کرده و به او بفهمانند که من یک زنم. من کانون عشق و عاطفه هستم. من دوست دارم وقتی با من زیر یک سقف هستی دنیای مردانه خود را فراموش کنی و چون من تو هم به یک کانون عشق و محبت تبدیل شوی. همچون زمانی که آرزوی با هم بودن را در سر میپروراندیم. محبت تو برای من تنها زمانی که نیاز جنسی داری برایم کافی نیست بلکه من باید دایم و پیوسته از تو انرژی محبت و عشق بگیرم تا بتوانم شاداب و با طراوت زندگی کنم.
زنان تصور نکنند که تنها با بیان یک بار این جملات وظیفه آموزش مرد مورد علاقه خود را به پایان رسانده اند. بلکه این کار نیاز به پشتکار و به کار گرفتن فنون و جذابیت های زنانه است. چون مردان وظیفه مهارت عشق ورزی و بیان احساسات خود را فراموش میکنند چون این وظیفه اصلی آنها نیست و نیمکره مغز آنان که وظایف غیر احساسی و عاطفی را به عهده دارد بزرگتر از نیمکره مغزی است که وظیفه عاطفی و احساسی را به عهده دارد. در ضمن مردان موجودات تنوع طلبی هستند که اگر آنان را رها کنید زنی دیگر را همچون شما اسیر نیازهای عاطفی و جنسی خود میکنند.
در دنیای دوستی همه روابط عاشقانه و بی عیب و ایراد است اما در زندگی مشترک این عشق ها کم رنگ شده و عیب ها خود را نمایان میسازند. در این نوع زندگی باید از خرد و اندیشه کمک گرفت و به خود و محبوبمان بفهمانیم که هر انسانی دارای معایب و محاسنی است و پیدا کردن فردی که فقط خوبی در او باشد محال است همانطور که خودم یا شما دارای نقاط ضعف و عیب هایی هستیم. در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش می دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد . با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد. با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد. او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟ هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید : پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید. پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون. نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.
در بصره امیری بود و روزی در باغ خود چشمش به زن باغبان افتاد و آن زن بسیار با عفت و پاکدامن بود. امیر باغبان را برای کاری بیرون فرستاد و به زن گفت: برو درها را ببند. زن رفت و برگشت و گفت: همه ی درها را بستم غیر از یک در که نمی شود بست. امیر گفت: آن کدام در است؟ زن گفت: دری که میان تو و پرورگار توست و با هیچ سعی و تلاشی بسته نمی شود . امیر وقتی این سخن را شنید استغفار کرد و از کار خود توبه کرد
تمام غصه ها از همان جایی آغاز می شوند که ، ترازو بر می داری می افتی به جان دوست داشتنت. انـدازه مـی گـیـری ! حسـاب و کـتـاب مـی کـنـی ! مقـایـسـه مـی کـنـی ! ... و خدا نـکـنـد حسـاب و کـتـابـت بـرسـد بـه آنـجـا کـه زیـادتر دوستش داشته ای ، کـه زیـادتـر گذشـتـه ای ، که زیـادتـر بـخـشـیـده ای ، به قـدر یـک ذره ، یک ثانیه حتی ! درست از همانجاست که توقع آغاز می شود و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که ما می بریم برتراند راسل در اواخر عمرش در ۸۷ سالگی، مصاحبه ای با روزنامه گاردین داشت. خبرنگار از او پرسید: جناب پروفسور، شما ۸۷ سال است که می گویید خدا و زندگی پس از مرگ وجود ندارد و به زودی هم از دنیا می روید؛ حال اگر از دنیا رفتید و دیدید که هم خدا هست و هم زندگی پس از مرگ، چه می کنید؟ برتراند راسل در جواب گفت: خانم خبرنگار، این خدایی که شما می گویید وجود دارد، و من می گویم وجود ندارد، عادل است یا خیر؟ خانم خبرنگار: البته که عادل است. برتراندراسل: اگر عادل باشد هیچ مشکلی نیست. خانم خبرنگار: چرا؟! برتراند راسل گفت: چون اگر عادل باشد به او می گویم: خدایا! یا باید دلایل فیلسوفانی را که وجود تو را اثبات می کردند، قانع کننده تر می ساختی، یا ذهن مرا ساده لوح تر و زودباورتر از این، من که نباید تاوان ضعف دلایل آن ها را بپردازم! اینکه ذهن من دیرباور است هم که دست من نیست، چون خودت ذهن مرا درست کرده ای، و گرنه اگر من آدم ساده لوح و زودباور مانند مردم کوچه و بازار بودم این دلایل ، ولو قانع کننده نیستند ، برای من هم قانع کننده می شدند. زن کشاورزي بيمار شد، کشاورز به سراغ يک راهب بودايي رفت و از او خواست براي همسرش دعا کند . راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بيماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعاي او را قطع کرد و گفت : " صبر کنيد ! از شما خواستم براي همسرم دعا کنيد و شما داريد براي همه بيماران دعا مي کنيد ! " راهب گفت : " من دارم براي همسرت دعا مي کنم ..." کشاورز گفت : اما براي همه دعا کرديد با اين دعا ، ممکن است حال همسايه ام که مريض است ، خوب بشود و من اصلا از او خوشم نمي ايد.
راهب گفت : تو چيزي از درمان نمي داني ، وقتي براي همه دعا مي کنم دعاهاي خودم را با دعاهاي هزاران نفر ديگري که همين الان براي بيماران خود دعا مي کنند ، متحد مي کنم ، وقتي اين دعاها با هم متحد شوند ، چنان نيرويي مي يابند که تا درگاه خدا مي رسند و سود آن نصيب همگان مي شود . دعا هاي جدا جدا و منفرد ، نيروي چنداني ندارد و به جايي نمي رسد ! بگو دوچرخه ………. سیبیل بابات میچرخه مـــــن و تــــــو بچه دار مــــــی شیم قطره بارانی از ابر چکید. چون به زمین نگاه کرد
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت. مرد جوانی که می خواست راه روحانی را طی کندبه سراغ کشیشی در صومعه استکا رفت. کشیش گفت:"تا یک سال به هر کس به تو حمله کرد پولی بده" تا دوازده ماه هر کس به جوان حمله میکرد جوان پولی به او میداد آخر سال باز به سراغ کشیش رفت تا گام بعد را بیاموزر. کشیش گفت:"به شهر برو و برایم غذا بخر همین که مرد رفت پدر خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میان بر به کنار دروازه شهر رفت وقتی مرد جوان رسید پدر شروع کرد به توهین کردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است!!!!
یک سال تمام مجبور بودم به هر کس به من توهین میکند پول بدهم اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم بدون انکه خرج کنم پدر روحانی وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داد و گفت : برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفته ای به روی مشکلات بخندی الاغ ملانصرالدین يك روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت … ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي ايد !!! هر كاري كرد الاغ از پله پايين نيآمد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد !!! وقتي كه دوباره به پشت بام رفت ، مي خواست الاغ را ارام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف چوبي آويزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمين افتاد و مرد... بعد ملا نصر الدين گفت : لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خر به جايگاه رفيعي برسد هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي کشد ...!!! دردل یک دانشجوی مقطع دکترا که تازه داماد شده و در کتابخانه دانشگاه شارژر لپ تاپ و هدفونش را دزیده اند ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ. ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ. ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ. ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ. ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ! پیدا کردن شماره تلفن خود با ماشین حساب!
ابتدا یك ماشین حساب آماده كنید تا با هم پیش بریم.ماشین حساب موبایل هم میشه.
۱.هفت رقم شماره ی تلفن خودتونو در نظربگیرید.
۲.حالا سه رقم اول اونو وارد ماشین حساب كنید.یعنی اگر تلفن شما ۱۲۳۴۵۶۷ باشد ۱۲۳ تو ماشین حساب وارد كنید.
۳.حالا این سه رقم را در ۸۰ ضرب كنید و حاصل رو با ۱ جمع كنید.
۴.عدد به دست اومده رو در ۲۵۰ ضرب كنید.
۵.حالا چهار رقم پایانی تلفن خود رو با عدد به دست اومده جمع كنید. یك بار دیگر چهار رقم پایانی شماره ی خودتون رو با اون جمع كنید.
۶.عدد ۲۵۰ رو از حاصل به دست اومده كم كنید.
۷.حالا حاصل رو تقسیم بر ۲ كنید.
حالا این شماره براتون آشنا نیست؟ ما اینجور آدمایی هستیما :) پسر بودن یعنی نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن پسر بودن یعنی فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه پسر بودن یعنی فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی پسر بودن یعنی بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار پسر بودن یعنی استرس سربازی و حسرت درس خوندنه بدون استرس پسر بودن یعنی بعد بابا مرده خونه بودن سنم نمیشناسه یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله پسر بودن یعنی حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه پسر بودن یعنی آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار پسر بودن یعنی جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته پسر بودن یعنی یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری پسر بودن یعنی واسه عید لباس نخری که دخترت واسه خریده لباس هر چی دوست داره بخره پسر بودن یعنی بی پول عاشق نشی پسر بودن یعنی حرفایی که میمونه تو دل پسر بودن یعنی " مرد که گریه نمیکنه " پسر بودن یعنی همیشه بدهکار بودن به همه پسر بودن یعنی بعد سربازی روز اول کلی تحویلت میگیرن روز دوم به چشه زالو نگات میکنن خدایا پس چرا من زن ندارم؟/زنی زیبا و سیمین تن ندارم؟ دوتا زن دارد این همسایه ما/همان یک دانه را هم من ندارم آژانس ملکی امشب گفت به من:/مجرد, بهر تو مسکن ندارم چه خاکی بر سرم باید بریزم؟/من بیچاره آخر زن ندارم خداوندا تو ستارالعیوبی/وبر این نکته سوءظن ندارم شدم خسته دگر از حرف مردم/تو میدانی دل از آهن ندارم تجرد ظاهرا”عیب بزرگی است/من عیب دیگری اصلا”ندارم خودم میدانم این”اصلا” غلط بود/در اینجا قافیه لیکن ندارم تو عیبم را بپوش و هدیه ای ده/خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟ اگر او را فرستی دیگر از تو/گلایه قد یک ارزن ندارم میزون نیست امرو، اَه . چرا باید همیشه قوی باشیم ؟ چرا هیچکی از من انتظار نداره گریه کنم ؟ چرا کلا همش از هم انتظارهای مسخره و کلیشه ای داریم ؟ چرا هر روز منتظری یکی دیگه ناهار درست کنه ؟ چرا همیشه انتظار داریم همسرمون بهمون خیانت نکنه ؟ مگه همسر ما بهترین همسر دنیاست ؟ کدوم منبع رسمی و موسقی اینو تایید میکنه ؟ از کجا معلوم ! شاید تو داری اشتباهاتی میکنی که باعث این خیانت شده و خودتم خبری از این اشتباه نداری! چرا برای هرچیز بی ارزشی دنبال چرا میگردیم ولی دنبال چرا های ارزشمندتر نمیریم ؟ اصلا چرا ارزش ها متغییر هستن ؟ چیزایی که برای ما ارزشمندند با چیزایی که برا اونا ارزشمندند فرق میکنه! اصلا ممکنه بر ضد هم باشن. اونجا ارزشها با اینجا فرق میکنه . ارزشهای امروز با فردا و دیروز فرق میکنه .
(واقعا احمقانست که فکر کنیم تنها ارزشهایی ارزشند که در موقعیت زمانی و مکانیه "من" صدق کنن) |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ] |