قصه از آنجا شروع شد كه ....
خيلي عصباني گفت:
اگه دوستم داري ثابت كن !
گفتم چه جوري ؟
تيغو برداشت و گفت: رگتو بزن !!
گفتم: مرگ و زندگي دست خداست ...
گفت: پس دوستم نداري !
تيغو برداشتمو رگمو زدم ...
وقتي تو آغوش گرمش جون ميدادم آروم زيرلب گفت: اگه دوستم داشتي تنهام نميذاشتي ...!!
نظرات شما عزیزان: