داستان عاشقی
کلیک بر روی تبلیغات یادتون نره

 توی حیاط دبیرستان یه نفر یقه پیرهنم رو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد
بچه‌ها دور ما حلقه زده بودند و فریادمی‌‌کشیدن ....
قورتش بده....
چون هیکلم بزرگ بود اون هی‌ مشت میزد و من فقط دفاع می‌کردم...
باز اون مشت میزد و من فقط و فقط دفاع می‌کردم بالاخره یه خراش کوچیکی‌ توی صورتم افتاد
فرداش خواهرش به من گفت حد اقل تو هم یه مشت می‌زدی
روم نشد بهش بگم....
آخه چشماش شبیه تو بود ...!
 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • تاریخ :شنبه 5 / 10 / 1391برچسب:,
  • نویسنده : ♥نشـان سـیــــღز♥♥♥